دیدگاه آقای فرزام پروا درباره «مافیای روان»
حس می کنم بهار ۹۴ با بهارهای دیگر زندگی ام فرق می کند. این آن بهاری است که حقیقتا به یمن فعالیت های انجمن فرویدی و نور افشانی ها و افشاگریهایش در خور نام بهار است. بهاری که با خود آنقدر نور آورد که خفاشان کلاش حوزه روح و روان را به غارهای سرد یخینشان فرستاد. بهاری از آن دست که هزار سال پیش منوچهری دامغانی نویدش را داده بود، اما هزار سال صبر لازم بود تا از راه برسد:
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتوان خورد بخوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بر بار
در سایه گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوّالت بر خواند از اشعار
آن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
وان قطره باران که برافتد بگل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده برخسار
وان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره می بر لب معشوقه می خوار…
تا آنجا که می گوید:
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آزار
از مردم بد اصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار
انگشتری جم برسیده ست به جم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار(۱)
از خود می پرسم آیا منوچهری این ابیات را برای انجمن فرویدی نگفته است؟ مخصوصا حالا که دیوان نگون اختر حوزه روح و روان، به غارهای خود گریخته اند، آن بداصلانی که سالها نام «استاد» را یدک می کشیدند، و تنها چیزی که به «شاگردان» خود می آموختند بی حیایی،ادعا های توخالی و تظاهر کردن به چیزهایی بود که ندارند، و موضوع کلاسهایشان تنها و تنها همین بود، و هیچ کس هم به «نفعش» نبود تا به روی مبارک بیاورد…
(۱)برگزیده اشعار استاد منوچهری دامغانی/ دکتر محمد دبیر سیاقی/ از مجموعه شاهکارهای ادبیات فارسی/ انتشارات امیرکبیر/ چاپ نهم ۱۳۹۲
پیوند کوتاه به این مطلب: