جمعه ۱۲ خرداد ۱۴۰۲

بخش ها

آرشیو ماهیانه


دسته ها:درسنامه های دکتر کدیور، دکتر میترا کدیور، روانکاوی در رسانه‌ها و در جامعه، قابل تامل

درسنامه‌های دکتر کدیور: ادامه مقالۀ «ماورای اصل لذت»

کلاس های عرصه فرویدی – مکتب لکان

۱۳۸۱-۸۲

ادامه مقالۀ “ماورای اصل لذت” فروید

 

این مطلب که درواقع یکبار دیگر جایگاه غریزه مرگ را در ایگو قرار داد، و در طول این مقاله هم در صور مختلف compulsion to repeat را به repression ی که ایگو اعمال می کند نسبت داده بود، که باعث می شود آنچه که می بایست به آگاهی برگردد و در آنالیز گفته شود و به خاطر آورده شود انجام نمی شود و منجر به تکرار می شود، و باعث می شود در آنالیز اجبار به تکرار بروز کند. و اینکه یکبار دیگر جایگاه غریزه مرگ را در ایگو قرار داد، و این موضوعی است که به طور بنیادی همه چیز را زیر و رو می کند، از جمله هر آنچه که بعدها به عنوان ego psychology به وجود آمده و از این کارهایی که به نام روانکاوی انجام می گیرد، که تماماً در خدمت غریزه مرگ، اجبار به تکرار و هر آنچه از غریزه مرگ نشأت می گیرد خواهد شد. و این مطلب اساسی ای بود که به آن توجه کردیم که برای فروید جایگاه اجبار به تکرار و غریزه مرگ در ایگو است.

اینجا فروید مطرح می کند که ممکن است شما سوال کنید که من خودم تا چه حد به این حرفهایی که می زنم اعتقاد دارم. بعد ادامه می دهد که راستش من اعتقاد چندانی ندارم یا اینکه بهتراست بگویم که نمی دانم تا چه حد به آنها اعتقاد دارم. ولی این را مطرح می کند که من نمی فهمم چرا باید این موضوع وارد معرکه شود. [چرا باید] اجازه بدهید فاکتور هیجانی تعین یا اعتقاد یا باور (emotional factor) اصلا وارد یک تئوری شود، و این موضوع اساسی این مطلب است. در واقع اعتقاد چیزی است که هیچ ربطی به science ندارد و لازم نیست شما مطلبی را که می خوانید باور کنید یا نکنید یا اینکه به آن اعتقادی داشته باشید. اعتقاد و باور اصلاً در یک سمت دیگری است و این باور کردن نیست که می بایست در نتیجه کار دخالت داشته باشد، یعنی اینکه ارزش علمی یک کار را بتواند تعیین کند. یعنی مثلا اگر خواننده مطلب را خواند و باور کرد ارزش علمی دارد یا اگر باور نکرد ارزش علمی ندارد. چون باور چیزی است که به کلی متفاوت از نظریه پردازی است. آنها در دو سطح متفاوت می گذرند. درواقع اینجا فروید بدون اینکه اصلا هیچ شناختی در مورد این سه بعد، که ما به برکت لکان می شناسیم، داشته باشد دارد آنها را از هم تفکیک می کند. اینکه اعتقاد و باور چیزی است که در سطح تصویری است یعنی یک چیز خیلی سطحی است. حال آنکه یک science، در واقع اگر واقعاً یک science باشد، یک تکاپو برای این است که بعد واقع را به گونه ای توسط بعد سمبولیک قابل هضم و جذب کند، بنابراین در واقع به کلی خارج از مقوله باور و اعتقاد قرار می گیرد. و بعداً هم صحبتی در مورد اشراق (intuition) می کند و اینکه به نظر فروید چیزی به نام اشراق هست و خصایصی هم دارد، از جمله این که این حالت مولود بی طرفی فکر است را نفی نمی کند. بنابراین چیزی به نام اشراق وجود دارد به خصوص اینکه خود فروید این عقاید را در سال ۱۸۹۵، ۲۵ سال قبل به گونه ای ابراز کرد. بنابراین چیزی به نام اشراق وجود دارد حتی در مورد خود فروید. به گونه ای این اشراق است که راه را برای یک خط فکری باز می کند. یعنی آدمها وقتی یک نظریه را دنبال می کنند بر اساس یک اشراق این کار را می کنند. و این اشراق چیست؟ این هم خود یک دانش است، دانشی که شخص نمی تواند آن را پیگیری کند که از کدام کتاب یا کنفرانس یا صحبتی آمده، ولی در واقع هرآنچه که ما در ذهن داریم بالاخره از جایی آمده. هر آنچه که به صورت دال، به صورت کلمه، در ناخودآگاه ما وجود دارد از جایی آمده. بنابراین این هم از جایی آمده ولی نمی توان دنباله اش را گرفت تا بفهمیم که از کجا آمده. بخاطر اینکه در نهایت از تمام آن دالهایی که آمده یک سنتزی انجام شده، یک تولید جدیدی بوجود آمده از آنچه که قبلاً گرفته شده. و به همین دلیل برای اینکه کسی نظریه پرداز باشد لازم است که اشراق داشته باشد و برای این کار لازم است دالهای بسیار بسیار زیادی را قبلاً گرفته باشد و هضم و جذب کرده باشد، و این کار به معنای آن است که باید خیلی خوانده باشد، در همه سطوح و در همه چیز، همانگونه که فروید بوده، و هیچ وقت هیچ آدمی که فقط در یک کار متخصص است هیچ وقت یک نظریه پرداز واقعی در آن کار نخواهد شد، و این مستلزم آن است که آدمی در fieldهای بسیاری رفته باشد و گشته باشد و غور و تفحص کرده باشد، از افلاطون و فیثاغورث تا اوپانیشادها و اسطوره های بابلی و… و علاوه بر آن فیزیک و شیمی و جغرافی و… خوانده باشد، بعد سنتزی انجام شده باشد که تبدیل به اشراق می شود، و نقطه شروع راهی می شود که به یک تئوری عظیم ختم می شود. و چیز دیگری که جالب است امروزه در ریاضی هم بخش عظیمی از آن اشراق گرایی است. یعنی حتی در ریاضی که علمی است که یک سری علائم را دنبال می کند، که شخص دنبال می کند که ببیند در نهایت بازی کردن با این علائم به کجا ختم می شود، در آنجا مقوله اشراق کاری انقلابی و اساسی انجام می دهد. دیگر کار نداریم به بقیه علوم به خصوص علوم انسانی.

ولی فروید تاکید می کند که این اشراق فرق می کند، با هر حدس و گمانی که هر بچه مدرسه ای می زند فرق می کند. چیز دیگری که فروید در اینجا مطرح می کند، که بسیار اساسی است، این است که پس با این ترتیب که خودم هم به این مطالب آنقدرها باور ندارم اینکه در نتیجه آن attitude که آدم می تواند راجع به این چیزها داشته باشد این است که نگاهی خیرخواهانه به مطالبی که گفته شد داشته باشیم. یعنی فعلاً لازم نیست راجع به این مطالب تصمیم گیری عاطفی بکنید، اعتقاد و باور را دخالت ندهید و cool باقی بمانید تا شاید یک زمانی بفهمید.

چیز دیگری که او می گوید این است که: من به سرعت اضافه کنم که این attitude که خودِ من دارم، این خود انتقادی که الان وجود دارد، به این معنا نیست که من هر نظریه ای را که می شود حتی در اولین قدمش به وسیله factها نقد کرد قبول داشته باشم. به این معنا نیست که هرکسی از راه برسد، حرفی بزند و… این بخاطر آن است که در دهه
 ۱۹۱۰-۲۰ نظریه پردازان زیاد شده بودند. یکبار دیگر فروید می گوید: این فرق دارد، اگر من نسبت به نظریه های خودم سفت و سخت رفتار می کنم ولی از شما می خواهم شما آنها را به صورت cool دریافت کنید به این معنی نیست که خودم هم cool باشم. اینها کل مطالب اساسی بود در پایان این فصل.

 …

-فروید می گوید آنچه که من از اشراق دیدم قاعدتاً باید به وجود آورنده و تولید کننده یک تفکر بی طرفانه باشد، اما اضافه می کند که مردم به ندرت در قبال مسائل اساسی بی طرفند. فروید خودش شخصی بوده که در واقع زیاد اعتقادی به اشراق نداشته، حداقل در ۱۹۲۰ نداشته. بخاطر اینکه اگر سیر فروید را در نظر بگیریم می بیینیم از یک scientist خالص کم کم تبدیل شده به کسی که سعی دارد برای مسائل اساسی ای که در مقابل انسانها هست جوابی پیدا کند. بنابراین فروید فعلاً در بین راه است. و می بینم که حداقل scientistهایی که آن روزها وجود داشتند هیچ کدام به اشراق اعتقادی نداشتند. همین الان هم مدام صحبت از این است که fact بیاورید، چیزی که بشود دید، شنید و اندازه گرفت. هنوز هم عالمان دید تنگ نظرانه ای نسبت به علم دارند و اصلاً در علم جایی برای مقوله اشراق وجود ندارد. ولی این مانع از آن نمی شود که در یک قسمت از ریاضی اشراق به وجود آید. این است که مقوله باور مطرح می شود؛ یعنی با وجود اینکه عالمان به باور اعتقادی ندارند ولی در نهایت مجبور می شوند تن دردهند که اشراق بخش اساسی در ریاضیات شود. پس باور چیزی است که نه تایید کننده کار است نه حتی چیزی که بخواهد برای ما نشان دهنده راه باشد. به این دلیل که درواقع در نهایت با توجه به اینکه مقوله اشراق به کلی نادیده گرفته شده است، حداقل در گذشته در حیطه علم، می توان اینگونه عواقبش را دید که دیگر به کلی چیزی به نام نظریه پردازی از حوزه علم  حذف شده و نظریه پردازی رفته جایی دیگر، و مثلاً مختص به فلسفه، و کاری متفاوت شده از کار علمی. به خاطر اینکه دانشمند ( در واقع دانشکار) وقتی به لابراتوار می رود هیچ ایده ای از قبل ندارد که دنبال چه چیزی می گردد. همان چیزی که لکان به آن دانش کارمندی می گوید.

– اصلاً بعد سمبولیک در تملک کسی نیست. هیچ کس نمی تواند بگوید که این حرف مال من است و این را من اول بار گفتم. هیچ کس هم نمی تواند حدس بزند که عواقب نتایج کلماتی که می گوید چه خواهد بود و آیا در چارچوب باقی خواهد ماند. بعد سمبولیک مانند نوار Mobius است که آمده درون و رفته بیرون، ولی قسمت اعظمش در بیرون است که هیچ کنترلی بر روی آن نداریم، و آنچه که در درون ما آمده نیز کنترلی روی آن نداریم.

اینکه علم برای چه بوجود آمده اینطور نیست که ما فکر کنیم که علم زمان خاصی متولد شده. ما می توانیم بگوییم که دانش نوین از رنسانس بوجود آمده، ولی در واقع نمی شود گفت که هرگز چیزی اینچنین قبلاً وجود نداشته. در تمام مدتی که فلسفه و ادبیات بوده یک علمی وجود داشته و آدمها هر کسی تعریفی را برگزیده. نه فقط به سوالات اساسی که در مقابل بشر هست پاسخ دهد، که این البته حد نهایی اش است، هر آدمی که در این راه قدم گذاشته برای این است که به سوالات خودش پاسخ بدهد. هر آدمی فقط با خودش است که درگیر است و سوالاتی برای خودش وجود دارد. چنین چیزی نداریم که برای حقایق ناب آینده و گذشته و… ولی وقتی آدمها یک تلاش واقعی و جدی از ته دل می کنند، وقتی یک کار ناب انجام می دهند، نه این کارهای کارمندی، برای آن است که – می گوید آدمهایی هستند که خستگی ناپذیرند – تمام چیزهایی که در مقابل آن تلاش به دست می آورند راضی شان نمی کند؛ یعنی در نهایت آدمها می خواهند به رضایتی برسند که این تلاشها را می کنند، ولی چون هر تلاشی می کنند راضی نمی شوند مجبورند همینطور تا نفس آخر ادامه دهند تا رضایت را بدست آورند. یعنی شخص می خواهد برگردد به آن رضایتی که یکبار تجربه کرده و به دلیل repression و به خاطر آنکه مجبور بوده آن رضایت را repressed کند افتاده در راهی که دیگر انتها ندارد. این راه، راهی است که مدام در تلاش است که رضایت اولی را بدست آورد، که منتها رضایت اولی واپس زده شده بنابراین باید کاری دیگر کند. پس در نهایت هم آن تلاش واقعی ای که آدمی می کند برای بدست آوردن یک satisfaction تاریخی و باستانی است که زمانی مجبور به گذشت از آن شده، و تمام تلاشها برای آن است که جایگزینی برای آن بیابد. در این جایگزینی ای که آدمها انجام می دهند یک نوعش والایش است و یکی هم راه دیگری (راه سمپتوم). این sublimation ها چه به صورت علم یا هنر یا مذهب یا فلسفه یا عرفان هر چه که بشر از اول تاریخ به عنوان والایش خلق کرده جایگزینی برای آن satisfaction از دست رفته است.

لکان خیال ما را راحت می کند و می گوید که اصلاً برای بشر راهی جز sublimation  وجود ندارد. وقتی اولین repression (بنیادی) انجام شد بشر مجبور است که در راه والایش قدم بگذارد، و خوشا به حال آنهایی که این راه را تا به آخر می روند، بدون تردید و تزلزل، بجای اینکه با خود فکر کنند کاشکی می شد کار دیگری کرد. ولی کسانی هستند که نمی توانند این رضایت را از والایش بدست آورند. آنها کسانی هستند که مجبورند رضایت را از انواع و اقسام سمپتوم هایشان بدست آورند. پس بنابراین کار دیگری که در جریان روانکاوی انجام می شود این است که رضایتی که از سمپتوم بدست می آید کاهش پیدا کند و به همان نسبت رضایت حاصل از والایش افزایش یابد. یعنی راهی که بشر از اولین repression در آن افتاده حداقل درست و حسابی تا انتها برود.

آنانی که قادر به والایش نیستند در واقع بسیاری از چیزهایی مثل حقیقت ناب و… را به حالت تعلیق در می آورند.

اولاً که خیلی غریب است برای اینکه مطرح می کنند که ارسطو را نمی شود ترجمه کرد، یعنی اگر می خواهید ارسطو بخوانید باید به همان یونانی بخوانید. یکی این مطلب را مطرح می کند که اینقدر در طول تاریخ همه چیز تغییر کرده که دلیلی ندارد شما امروز حرف آدمی را که ۲۰۰۰ سال پیش چیزی گفته بفهمید، اصلاً همه چیز به کلی تغییر کرده. دوم اینکه مطرح می کند که کجای کار آدمی باید لنگ بزند که اصلاً برود دنبال چنین مطالبی، که اصلاً کارش به اینجا بکشد که چنین موضوعاتی را مطرح بکند. در واقع در نهایت وقتی لکان جواب می دهد این است که آدمها در سطح ژوئی سانس مشکلی دارند که مجبور می شوند در چنین کاری بیفتند و ژوئی سانس خود را از این راه کسب کنند. بدست آوردن ژوئی سانس در سر راهش سنگ عظیمی افتاده که حالا چاره ای نیست که لکان می گوید برای بدست آوردن رضایت مجبور می شود ارسطو شود. اگر می توانست راحت و سرراست بدستش بیاورد که ارسطو نمی شد.

یکی مقوله اصل لذت است. صحبت از چند تا مطلب مختلف در طی مقاله کرده. یکی primary process ، secondary process  ، یکی فرآیند binding و حالا اصل لذت چه ربطی با اینها دارد.

این مطلب را مطرح می کند که اصل لذت فقط با یک ستون از این تقسیم بندی سر و کار ندارد، با هر دو تا سر و کار دارد. چگونه؟ برای ما توضیح می دهد که هیچ شکی نیست که فرآیند اولیه و به تبع آن غرایز باند نشده لذت خیلی بیشتری دارند. فروید معتقد است وقتی این transition انجام می شود (از فرایند اولیه به فرایند ثانویه)، در واقع در اثنای آن جایی برای اصل لذت نیست، اما خود آن به خاطر تحقق اصل لذت انجام می شود. پس لذت قسمت اول وحشی تر و خالص تر است و آنچه در قسمت دوم است صحبت از لذت ایمن تر می کند. پس در اثر این transition خود اصل لذت ایمن می شود.

فروید بر می گردد به این چیزی که از همان اول به آن اعتقاد راسخ داشته: اینکه ذهن ما mental life بر اساس اصل لذت است. او می گوید حتی تمام چیزهایی که من گفتم در نهایت لذت است. تمام این درد و رنج ها، اجبار به تکرار و بدبختی ها و خوابهای تکرار شونده غریزه مرگ و زندگی در همه یک لذت است. همه ژیمناستیکی که اصل لذت انجام می دهد تا پایدار شود، تکرار شود و ایمن بماند. و به این می گویند در نهایت تفکر و product فرویدی.

اصل لذت برای این است که میزان تحریکاتی که در سیستم روانی است کاهش یابد و یا حداقل در سطحی ثابت باقی بماند، تا حدی که فروید یکبار دیگر به این مطلب اشاره می کند که بزرگی تحریکات کاهش یابد و یا اینکه میزان تغییرات در یک زمان معین کم شود. و بعد صحبت از نوعی سکون می کند. حتی لذت جنسی را هم چنین توصیف می کند: در واقع یک binding روی آن انجام می گیرد، برای اینکه در نهایت لذت در جایی به وقوع می پیوندد.

و همه اینها با این طرز تلقی خط فکری است که فروید در مقالات بعدی دنبال می کند که رابطه اصل لذت را با غریزه مرگ در نظر می گیرد و گسترش می دهد. همانطور که قبلاً گفتم غریزه مرگ معادل مرگ نیست، خودش هم تاکید می کند بایستی که موجود زنده، زنده باقی بماند تا اینکه غریزه مرگی وجود داشته باشد و به موجودیت خودش ادامه دهد، و اینکه الزاماً غریزه مرگ به مرگ منجر نمی شود. در نهایت در ماورای اصل لذت غریزه مرگ هم در محدوده لذت است. در آخر صحبت از این می کند که می خواهند علم را جایگزین آن شرعیاتی که مجبور شدند رهایش کنند، بکنند، و آن را به همان صورت دگماتیک دربیاورند. دگم معنای چارچوبی را می دهد که در آن آدمها بدانند که چه می کنند. ولی خب شرعیات هم در واقع همین است که به ما می گوید در هر موقعیتی، در هر زمانی چه کار باید کرد. اما علم عدم اطمینان خاص خود را دارد که آدم نمی داند در نهایت چه به دست می آید، و علم واقعی هم یعنی همین.


پیوند کوتاه به این مطلب:

https://freudianassociation.org/?p=67830

  تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت: 13:16