دیدگاه آقای فرزام پروا درباره «مافیای روان»
عجب پیشرفتی کردیم و خودمان هم نمی دانستیم!
در سال ۱۹۳۲، اعضای حزب نازی کتابهای فروید را در چندین مراسم کتاب سوزان عمومی در برلین به آتش کشیدند. ارنست جونز در زندگینامه ای که درباره فروید نوشته است از قول او نقل می کند که پس از شنیدن خبر سوزاندن نوشته هایش گفت: «عجب پیشرفتی! اگر قرون وسطی بود خودم را می سوزاندند، اما در این دوره و زمانه به سوزاندن کتابهایم بسنده می کنند.»(۱)
خودمانیم! در سرزمینی که ذکریای رازی را کافر و زندیق می دانستند، و افکار او را هذیانات و دعاوی و خرافات بی دلیل قلمداد می کردند (۲)، در سرزمینی که حلاج را هزار تازیانه زدند و دست و پایش را بریدند و دارش زدند و او را سوزاندند(۳)، آن هم به این جرم که «اسرار هویدا می کرد»، در سرزمینی که عین القضات ها و سهروردی ها به جرم کفر و الحاد سوزاندندو خفه کردند (۴)، و در سرزمینی که چیزی نمانده بود تا بدلیل سعایت و رشک عالم نمایان، شاه عباسش حکم تکفیر و قتل ملاصدرای زمانه را صادر کند(۵)، این یک پیشرفت نیست که به کسی که حرف تازه ای دارد و سخنانش «چارچوبهای کهنه بعد سمبولیک را در هم می شکند» (۶)، حکم به «جنون» کنند؟! آن هم از سوی «اساتید اعاظمی» مانند اساتید روزبه، که مکتب جدیدی در حوزه روح و روان پدید آوردند که در یک جمله خلاصه می شود «فحش خوار مادر علاج خوبی برای علائم هیستری است، گرچه شوربختانه علاجی موقت!!!». خداییش! این یک پیشرفت نیست؟! انصاف هم خوب چیزی است…
(۱) http://www.hawzah.net/fa/Article/View/88689/?SearchText=%u06cc%u0627%u062f%u062f%u0627%u0634%u062a
(۲و۳و۴و۵) خورشید سواران/ زهرا ملک پور/ نشر آریابان / تهران ۱۳۸۶
(۶) نقل به مضمون از دکتر کدیور
شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه خانم مرجان م. درباره «مافیای روان»
«از همین سخنرانی بود که احساس ناامنی[۱] صنعتی آغاز شد/ راستی رفعتیان از کی استخدام شد؟»
صدباره از خودم می پرسم چرا؟ و خیلی جواب ها دارم مثل اینکه خب واقعا درک چیزهایی که خانم دکتر ازشان حرف می زنند سخت است یا اینکه باید از بالا همه این چیزها را ببینی تا بتوانی در یک کل راجع به آنها صحبت کنی؛ منظورم در مورد فیزیک و روانکاوی است، این یک دانشمند واقعی است که دارد حرف می زند، و البته خیلی چیزهای دیگر…
ولی در نهایت یک چیز است که برای خود من تعیین کننده است اینکه بتوانی قبول کنی که «نمی دانم» که «نمی دانم ولی می خواهم بدانم» که چه اقیانوس وسیعی در انسان هست. ولی وقتی موضعت این باشد که «نمی دانم و نمی خواهم بدانم» ولی تو را که می دانی نابود خواهم کرد تا دیگر کسی نباشد که بداند و من با خیال راحت به ندانستن خودم و دیگران ادامه دهم، به «لالایی» خواندن برای دیگران ادامه دهم تا «توده» نگهشان دارم، آنوقت پایان این زنجیره تلاش برای حذف فیزیکی «آن»ی خواهد بود که «می داند». واقعا همه چیز به همین سادگی است: «رشک»، «مبارزه از جان گذشته بشر برای حفظ سمپتومهایش» و البته «ژویی سانس سمپتوم» و تلاش برای ساختن دنیایی که دیگر «نا امن» نباشد! شاید این همان چیزی باشد که خانم دکتر در کتابشان از لکان می گویند « هر محاسبه ای محاسبه ژویی سانس است»! و این کاری است که ما هر روز و هر ساعت انجام می دهیم! فقط اگر بدانیم…
پیوند کوتاه به این مطلب: