دیگر نمی توان دم فرو بست – بخش ده
…
در آن روز در آن دادسرا به “فتوا”ی دادستان ذبیح زاده همه مردهای حاضر به همه ما خانم های اعضای انجمن فرویدی محرم شده بودند. در آن روز در آن دادسرا “ریتم عاشورا” نا خوشایند بود و فریاد “کل یومٍ عاشورا… ” منزجر کننده. آخر در آن روز در آن دادسرا “صحرای محشر” بود. در آن روز در آن دادسرا به زعم دادستان ذبیح زاده قرار نبود فردائی در کار باشد. براستی چر او اینقدر مطمئن بود که فردائی در کار نیست؟! آیا او تجربه موارد مشابهی را داشت که برایشان فردائی در کار نبوده؟ که قربانیان آنقدر کتک خورده و ترسانده شده بودند که جرأت پیگیری و شکایت کردن را نداشته اند؟ یا پیگیری و شکایتشان نتیجه ای نداشته؟
آن مردی که دچار فلج نیمه صورت بود و احتمالاً نامش سرهنگ افشین آقائی ست بقدری خشمگین بود و با چنان سبعیتی به اعضای انجمن حمله می کرد و با شوکرش آنچنان شوکی را به ما وارد می کرد گوئی که فرمان قتل ما را دریافت کرده. برای خود من کاملاً شگفت انگیز بود. همین طور مردی که بعدها در شعبه یکم بازپرسی او را دیدیم و ظاهراً نامش شعبانی ست آنچنان آن دادسرا را با چاله میدان اشتباه گرفته بود و فریاد می زد و تهدید می کرد که من از خودم می پرسیدم چه کسی او را اجیر کرده و از کجا او را پیدا کرده اند. مرد دیگری هم از کارکنان آنجا در حالی که مرا می زد مدام می گفت “می خواستی مطب غیرمجاز نزنی”!!! مرد دیگری هم که قبلاً – و به قول ذبیح زاده دو ساعت تمام – از ما فیلم می گرفت حالا به جمع کتک زنندگان پیوسته بود. بعداً فهمیدیم که او آبدارچی ذبیح زاده و احتمالاً نامش موسوی است. و مرد چهارمی که به کمک این نامبردگان قبلی دستها و پاهای مرا گرفتند و بروی زمین کشاندند را بعداً در دفتر شعبه چهارم بازپرسی دیدم.
پس از آن که همه خانم های حاضر را سوار بر آن خودروی زرهی کرده و از آنجا بردند فقط من مانده بودم و خانم نرگس محمودی که گفته بود باردار است و آنها هم او را رها کرده بودند. در این موقع دادستان ذبیح زاده به مأموران انتظامی حاضر در محل دستور داد به دستان من و خانم محمودی دستبند زده و هردوی ما را به طبقه بالا ببرند. در پشت اتاق دادستان ذبیح زاده در طبقه سوم من را که با دستبند به خانم محمودی متصل شده بودم از او جدا کرده و به اتاق دادستان فرستادند. در آنجا بود که با خود دادستان روبرو شدم. او مردی بود که از ابتدا و در تمام مدت در پارکینگ دادسرا بود و همه ماجرا را نظاره و اداره می کرد. در تمام این مدت دو سه ساعت من از خودم می پرسیدم “مگر این دادسرا سرپرست ندارد؟ پس او کجاست که نمی داند در دادسرایش چه خبر است؟”. دادستان می خواست خودش شخصاً از من بازجوئی کند که به سوالاتش پاسخ ندادم. وقتی که او با سکوت من روبرو شد دستور داد دومرتبه به من دستبند زده و به پارکینگ بازگردانند.
در پارکینگ علی صفائی من و خانم محمودی را که با دستبند به هم متصل شده بودیم داخل همان خودروی کلانتری که با آن به دادسرا آورده شده بودم هدایت کرد. اکنون دیگر ساعت حدود ۴ بعد از ظهر بود و آفتاب به داخل خورو می تابید. علی صفائی برای آزار هر چه بیشتر ما همه پنجره های خورو را نیز که تا آنموقع باز بودند، بست. هر چقدر من و خانم محمودی اعتراض کردیم وقعی نگذاشت. سرانجام پس از حدود ۲۰ دقیقه من به او گفتم که این کار او مصداق شکنجه است و این که من به همین جرم او را به دادگاه خواهم کشاند. در این زمان او پنجره های خودرو را تا نیمه باز کرد.
ما حدود دو ساعت در همین وضعیت در آن خودرو انتظار کشیدیم. پس از حدود دو ساعت دادستان ذبیح زاده و بازپرس تیموری و بازپرس مهرانگیز به پارکینگ آمدند. ظاهراً آنها تمام این دو ساعت را در اتاق دادستان مشغول شور بودند که با ما چه کنند. دادستان در پارکینگ با اشاره به ما که در خودروی پلیس انتظار می کشیدیم با لحن تمسخر آمیزی گفت “اِ اینا هنوز اینجان؟”!!!. سپس آن سه نفر سوار خودروئی شده و از دادسرا رفتند. پس از آن من و خانم محمودی را هم در همان خود روی پلیس از دادسرا خارج کردند و به سمت جائی که به ما نگفتند حرکت کردند. در طول مسیر در جائی من همان خودرویی که دادستان و دو بازپرس در آن بودند را دیدم و متوجه شدم که آنها هم به همان جائی می روند که ما قرار است برویم. و آنجا جائی نبود جز قرارگاه وزراء که ظاهراً ویژه جرم های منکراتی و بد حجابی ست!!! یعنی جائی که یک بازداشتگاه نسوان دست به نقد دارد!!! بله دادستان ذبیح زاده و بازپرس تیموری و بازپرس مهرانگیز از قبل تصمیم بازداشت ما را گرفته بودند و همه آنچه که به دنبال آمد فقط یک صحنه سازی بود. کما این که در بازجوئی نمایشی ای که متعاقب آن از چهار آنالیزان-پراتیسین مرکز روانکاوی آفریقا به عمل آمد قرار بازداشت آنها قبل از هرگونه سوال و جوابی روی میز قرار گرفت. از هشت عضو دیگر انجمن فرویدی هم که اصولاً بازجوئی نشد و هیچگونه تفهیم اتهامی صورت نگرفت و معلوم نیست به چه ترفندی توانستند آنها را در همان بازداشتگاه نسوان زندانی کنند. حالا مشخص می شد که ذبیح زاده و تیموری و مهرانگیز آن دو ساعت را صرف چه کاری کرده بودند. این جور صحنه سازی ها و بازداشت های فله ای مستلزم خواهش و تمناها و وعده وعیدها و “من بمیرم تو بمیری” های طولانی ست. کما این که حال خراب علی آشوری در قرارگاه وزراء – که عزیز محمدی او را فرمانده می نامید – نشانگر آن بود که او علی رغم همه وعده وعیدها فراموش نکرده که این کشور هم جمهوری و هم اسلامی ست. حال او بقدری خراب بود که با دمپائی در قرارگاه می چرخید و بیخود و بی جهت فریاد می کشید و لگد می زد.
جالب است که آنها برای این که بتوانند این هشت نفر را بدون تفهیم اتهام بازداشت کنند نیاز به اسامی آنها داشتند. بالاخره باید چیزی می نوشتند و دست مسئول آن قرارگاه می دادند. این گونه بود که بازپرس مهرانگیز از آن هشت نفر خواسته بود که اسامی شان را بگویند تا موبایل های آنها را پس داده و آزادشان کنند!!!
اما سرنوشت آقایانی که همراه ما بودند از این هم بدتر بود. آنها را به زندان فشافویه فرستادند.
…
ادامه دارد…
پیوند کوتاه به این مطلب: